مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

اسفندانه 4

چند روز پیش بابایی که از سرکار برگشت دمپاییم رو پوشیدم که برم حیاط ولی نمیدونم چی شد که رفتم راهپیمایی کیلومتری این شد که هردو پام طاول زد حالا این اول ماجرا بود تا شب که موقع عوض کردن تازه پاهام رو دیدم و آنچنان گریه زاری راه انداختم که نگو مرتب پاهام  رو دست میزنم و گریه میکنم مامان میگه چیزی نیست خوب میشه ولی من تا میخوام بهانه گیری کنم دست میزنم به پاهام و با گریه شدید میگم خوب میشه خوب میشه . اینقدر این گریه ها گاهی شدید میشه که مامان مجبور میشه جوراب پام کنه. پروسه از پوشک گیرون هم چندان موفق نیست یعنی من با استقبال زیاد میرم تو دستشویی و ساعتها اونجا بازی میکنم ولی جیش نمیکنم یعنی نمیدونم باید جیش کنم فکر میکنم اونجا محل بازی و...
27 اسفند 1392

اسفندانه 3

از بس با باباجون میرم مغازه و دم دستش وول میخورم معامله کردن رو یاد گرفتم با اصطلاحاتش. میرم سر کیف مامان و پولاش رو برمیدارم یکی یکی میدم دست بقیه و میگم دستت درد نکنه و بعد با لحجه بابایی میگم سرت درد نکنه(با کسره روی س) .  برنامه خوابم تقریبا تنظیم شده و دیگه بعد از ظهرا حدود 3.5 تا 4 و شب ها 12-12.5 با پیشنهاد خودم میرم توی رختخواب و بعد از سفارش لالایی درخواستی میخوابم. اما مشکل دیگه نخوابیدن توی تخت خودم هست و حتما باید توی دل مامان بخوابم. حتی بعد از سفارش دادن تشک جدید اول شب توی اون میخوابم ولی نصفه شب مامان با یه مهرسا توی دلش مواجه میشه که گاهی لگدش هم میزنه!! راستش جدیدا  به مامان وابسته شدم و هرجا باشم اونو صدا میز...
21 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام اینروزا مرتب با کارای جدیدم همرو شگفت زده میکنم دیروز به محض ورود به خونه رفتم سراغ عروسکام که بابایی همرو مرتب کنار هم نشونده بعد یکی یکی بهشون سلام کردم " سلام خرسی سلام خرگوشی سلام قور قوری و ..."  بستنی خیلی دوست دارم خصوصا از وقتی جمله کتابم رو حفظ شدم " حالا که من دونستم چقدر تو خوب و پاکی میرم برات میگیرم یه بستنی چوبی" طوری که هیچکی جرات خوندن این شعر یا حتی گفتن اسم چوب رو هم نداره و من ایراد بستنی میگیرم با شنیدن اون. وقتی هم بستنی یا ماست هم که دوست دارم میخورم با لذت میگم مثلا "بستنی دوست داری" یعنی بستنی دوست دارم فاعل فعلهارو عوضی میگم مثلا میخوام رو میگم میخواد یا کتاب رو برام بخون میگم بخونم . کتابام رو که پاره ...
19 اسفند 1392

اسفندانه

دیروز صبح موقع صبحانه  مامان با اولین لقمه ای که تو دهنم گذاشت بسم الله که گفت منم ادامه دادم و سوره کوثر رو تا آخرش خوندم مامانی حیرون مونده بود چون سوره توحید رو قبلا باهام کار میکرد هیچوقت خودم تنهایی نمیخونم ولی این سوره رو با اینکه خیلی وقت نیست که برام خونده کامل خوندم. اتفاق جالب دیگه موقع صبحانه این بود که برای اولین بار به مامانم کمک کردم و ظرفارو از سفره جمع کردم بردم تو آشپزخونه دادم به بابایی  برای ناهار با مامنی اینا رفتیم بیرون من فقط در رفت و آمد بین ماشینا بودم تو ماشی خودمون میگفتم باباجون مامان جون تا میذاشتنم تو ماشین اونا گریه میکرد مامان بابا از کارای جدیدم اینه که تو اتاق بزرگه مامان جون اینا بدو بدو میکن...
17 اسفند 1392

سفرنامه دوم- قشم

روز 5شنبه ساعت 11 بابایی زنگ زد که میریم قشم؟ مامان هم زنگ زد مامان جون که میای قشم و بهمین ترتیب سریع همه چیز جمع شد و  ساعت 2 راه افتادیم حتی مامان غذای منو هم برداشت که تو ماشین بهم بده دایی سجاد هم در آخرین دقایق به جمع ما پیوست من تا دایی رو میدیدم میگفتم سجاد اومد توی ماشین بعد از کلی اینور اونور کردن خوابم برد یه ساعتی خوابیده بودم که مامان جون بیدارم کرد که مهرسا پاشو دریا دریا . منم از ماشین با کلی اصرار بیرون اومدم باد میزد و سرد بود شال و کلاه کردم و تو بغل بابایی خیلی حال کردم آخرش میخواستم بپرم تو دریا که جلوم رو گرفتن و به زور بردنم تو ماشین. اول رفتیم درگهان و شب رو اونجا تو یه سوئیت موندیم رفتیم . برای خرید که رفت...
11 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد